سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو حکایت کوتاه از عبید زاکانی

شخصی پسرش را فرستاد تا طناب برای چاه بخرد و به پسر گفت :

باید طول آن بیست ذرع باشد

 پسر رفت و مدتی بعد از راه برگشت و به پدر گفت :

طول بند را گفتی ولی عرض آن را نگفتی

 پدر گفت : عرض آن به اندازه مصیبتی است که از داشتن تو می کشم

************************************

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد ، روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی .






تاریخ : پنج شنبه 93/1/28 | 11:40 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.