دو حکایت کوتاه از عبید زاکانی
شخصی پسرش را فرستاد تا طناب برای چاه بخرد و به پسر گفت :
باید طول آن بیست ذرع باشد
پسر رفت و مدتی بعد از راه برگشت و به پدر گفت :
طول بند را گفتی ولی عرض آن را نگفتی
پدر گفت : عرض آن به اندازه مصیبتی است که از داشتن تو می کشم
************************************
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد ، روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی .